جزیره

Tuesday, November 21, 2006

امروز 30 آبان هست و فردا شب دائی هادی را از آلمان می آورند و ما باید فردا بریم آمل برای مراسم و متاسفانه زندگی همین هست من خیلی ناراحتم خیلی سخته قابل توجه این هست که من و رضا می خواستیم تابستان بریم مسافرت که امیر اسماعیل مریض شد و تا چند ماه با نذر و نیاز از خدا فعلا کمی بهتر شده ولی باز هم مثل اولش نیست و زمان زیادی طول می کشه تا خوب خوب شه بعد هم که برنامه من شروع شد زندگیم به یک سمت دیگه رفت و مشغول کلاس بازی شدم تا حالا ببینم خدا چی می خواد خلاصه من و گل پسر هم که با هم هستیم و درگیر کار و زندگی و به خاطر مشغله کارمون خیلی وقت هم هست که مسافرت نرفتیم راستی صنم هم یک پسر خوشگل به اسم کوروش بدنیا آورد من خیلی دوستش دارم همش اون روز می گفتن ایشا الله نوبت تو ولی من از این کار خیلی می ترسم چون مسئولیت خیلی سنگینی داره و باید تمام زندگیت رو براش بزاری تا بزرگ بشه خلاصه فعلا که ما مشغولیم و مثل همیشه داریم خدا خدا می کنیم تا خدا صدای ما رو بشنومه و حاجت های دل ما رو برآورده کنه عجب روزگاریه خدایا کمکم کن دوست دارم خدایا